جمعه بعد از ظهر به اتفاق خانواده ی خاله فرشته وبابا جون وعزیز رفتیم رامسر گردش وویدای شیطون اصلا پیش من نبود وهمش پیش فاطمه بود وتکون نمیخورد.شام رو بیرون خوردیم ووقت خدا حافظی ویدا لجبازی کرد که شب می خواهم پیش فاطی جون بخوابم .بالاخره رفت. اومدیم خونه وخونه ساکت ساکت بود حوصله مون سر رفت یک بار زنگ زدم خونه خاله گفت داره نقاشی میکشه . &...